پرده خلوت چو برانداختند، جلوت اول به سخن ساختند/ در لغت عشق سخن جان ماست، ما سخنیم این طلل ایوان ماست؛ این بیان حکیم نظامی از زیباترین تعبیرها درباره وجود انسان است که بسیار پیش از دیگران وجود انسان را سخن و تن را ظرفی برای این سخن میداند. در این سیر است که او، شاعران را در صف انبیا و پس از انبیا ارزیابی میکند؛ چراکه آنان با پیروی از سنت انبیا به درجه سخن پروری یا به تعبیری خودسازی میرسند.
شاعران، سخن یعنی اصل وجودشان را از انبیا میگیرند، وجود خودشان را در محضر وحی میسازند و به واسطه شرع، نامدار میشوند و آن گاه شعرشان را در سایه سخن انبیا که همان سخن خداست، میسازند و این شعر، وجود آن هاست.
هر رطبی کز سر این خوان بود، آن نه سخن، پارهای از جان بود! از منظر نظامی، سخن شاعرانه، پارهای از جان شاعر است که پس از این سیر و سلوک، به مخاطب خود هدیه میدهد و مخاطب را بر سفره سخن خود میهمان میکند؛ چنین است که شاعر با سخن سنجی و سخن پروری مثل انبیا پدری میکند و جان میبخشد. به اشتراک گذاشتن هستی و وجود بخشیدن به واسطه زبان پدیدهای است که زبان را این همه درخشش و اهمیت بخشیده است و برای همین در طول تاریخ، زبان به طور مداوم مهمترین بستر تحقق وجود انسان بوده است.
انبیا و پیروان آنها همه در صدد اصلاح زبان هستند و زبان در درجه اول ابزار گفت وگوی درونی انسان است. این چنین است که هر تمدنی بیش از هر چیزی باید زبان خود را مراقبت کند؛ اما از این منظر ما به عنوان ایرانیان قرن پانزدهم هجری آیا بن مایههای هستی خودمان را به شایستگی مراقبت کرده ایم؟ هر کلمهای حامل ژنهای معرفتی ماست و تغییر در هر کلمه منظر و موقف ما را به عالم تغییر میدهد.
یکی از مثالهای معروف این حوزه، کلمه علف هرز است که حامل نوعی معرفت نسبت به برخی گیاهان است؛ حال اگر کسی معرفت درستی نسبت به گیاهی دارویی نداشته باشد و آن را در زبان خود هرز بنامد، آیا آن گیاه هرزه و بی معنی است یا او به درستی نسبت خود را با آن پدیده نیافته است و در نتیجه بخشی از امکانها و وجود خود را هدر داده است.
مراقبت از زبان، نیازمند ذهنیت روشن نخبگان و حاکمیت است و حیات و پویایی زبان در طول تاریخ با قدرت و ضعف وجودی نسبت مستقیم داشته است. اگر ما میخواهیم زبان خود را حفظ کنیم، باید سعی کنیم رابطه زبان ما با طبیعت و واقعیت و حقیقت، رابطهای پویا و زنده باشد. وقتی زبان ما کارآمد است که بتواند این رابطهها را برای ما سامان بدهد؛ به نحوی که قدرت تولید کند. در غیر این صورت ما به مرور دچار بیماریهای زبانی و مرگ زبان میشویم و زبان ما نمیتواند سخنی درخور تداوم وجود ما تولید کند.
این شرایط وضعیتی است که در صورت ضعف زبانی رخ میدهد و ما دچار بی زبانی میشویم. گاه، اما زبان در ساحت نخبگان و رهبری تمدنی و در محدوده اتاق خلبان زنده است؛ اما این زبان زنده نمیتواند به دلایلی مخاطب و شنونده و گوینده خود را در میان مردم بازتولید کند. اینجا ما با بحرانی عاطفی و رسانهای روبه رو خواهیم شد که مردم نسبت به تمدن و جامعه خود گمان ضعف میبرند ودر نتیجه به اردوگاههای زبانی دیگر علاقه مند میشوند.
به هر حال هر نوع احساس ضعف در هر قشری باعث سکته و مرگ زبان در آن بخش خواهد شد و اگر این سکتهها بسیار شود، زبان ما میمیرد و هویت زبانی ما به طور کلی تغییر میکند و ما دیگر نمیتوانیم با دیروز خودمان همدلی کنیم و دلبسته امروز و فردا و رؤیاهای دیگران خواهیم شد. نسبت زبان با رؤیا و روایتهایی که توان زنده نگه داشتن زبان را دارند نیز از مسائلی است که میتوان درباره آن بسیار سخن گفت.
نکته دیگر آن است که زبانی که نتواند سود و زیان را و زیبایی و عشق و احترام را در میان گویندگان خود تسهیم کند، به مرور دچار سکتههای متوالی و مرگ خواهد شد. در این مسیر هر کدام از اقشار سهم و اهمیتی دارند. عالمان و دانشمندان به نحوی در این قصه نقش دارند و مردم عامی هم به نحوی دیگر میتوانند در این میدان کاری کنند؛ اما مهمترین جایگاه را شاعران و هنرمندانی دارند که با توجه به مجموعه ویژگیهای تمدنی، زبان را بازآفرینی میکنند و برای ارتباط معنادار با عالم و با طبیعت و حیات به آن توانمندی میبخشند!
خلاقیت پلی است که به طور مداوم ما را از زبان در حال مرگ به زبان زنده منتقل میکند. شاعر با غریب شدن خود و دور شدن از مجموعه ناکارآمدیهای زبان رایج، زبانی غریب را میآفریند که برای آینده ما وطن آشناییهای تازه خواهد بود و به باز توان سخن گفتن و سخن بودن خواهد داد. اگر این بازتوانی به طور مستمر اتفاق نیفتد، ما به پوچی و بی سخنی و پذیرش هر سخنی گرفتار خواهیم شد و وجود خود را خواهیم باخت.